قفس شکسته

تراوشات گاه و بیگاه یک ذهن پراکنده

قفس شکسته

تراوشات گاه و بیگاه یک ذهن پراکنده

تصویری که رهایم نمی کند ...


به چهره معصومت نگاه می کنم و بغضی به تلخی زهر گلویم را میگیرد. واژه ها برای بیان این درد به فرمانم نمی آیند . در خود رها میشوم و تلخ میگریم . نمیدانم که را باید ملامت کنم . نمیدانم نقطه پایان تحمل آدمی برای تحمل درد کجاست اما هرچه هست میدانم که دیریست از این مرز گذشته ایم . خبر درست است: "ما در حال مردنیم".

برای همه آنهایی که بی نقاب و روبند برای آزادی می جنگند

از پشت هزارتوی گمنامی از پس هزار نقاب ناشناس چون سایه می آییم تیری مسموم بر جانشان میزنیم و چون شبح در تاریکی گم می شویم ...